سرخط خبرها

به آن‌ها بگو مرا نکشند | درباب کارکردهای دیالوگ در داستان

  • کد خبر: ۲۴۵۸۵۵
  • ۲۸ مرداد ۱۴۰۳ - ۱۱:۳۵
به آن‌ها بگو مرا نکشند | درباب کارکردهای دیالوگ در داستان
منظور ازپیش بردن داستان، در اینجا، همان حرکت طولی است. درعین حال، مدنظر داشته باشید که دیالوگ در حرکت عرضی روایت هم کارکرد زیادی دارد.

به گزارش شهرآرانیوز، در هر ماجرایی که تعریف می‌شود یا نوشته می‌شود، دو نوع حرکت اصلی وجود دارد: اول، حرکت طولی که حرکتی است روبه جلو. این حرکت پیش رفتن وقایع داستان را به ما نشان می‌دهد و اینکه چطور سببیت و علیت منجر می‌شود به اتفاقی بعد از اتفاق دیگر. این حرکت تضمین کننده هیجان داستان هاست، اینکه ما منتظر می‌مانیم تا ببینیم تیری که به سمت قهرمان ماجرا پرت شده به سینه اش می‌نشیند یا نه، یا، اگر به سینه اش بخورد، او را می‌کشد یا نه، یا، اگر او را کشت، لشکر شر پیروز می‌شود یا نه، و همین طور الی آخر. این همان حرکت در طول است.

و، اما حرکت دوم حرکت در عرض است. این حرکت بیشتر به افزایش دانش مخاطب کمک می‌کند، به او اطلاعات مختلف از کیفیت آدم‌ها و اشیا و وقایع می‌دهد، باعث می‌شود کیفیت رخداد‌ها شکل دیگری پیدا کند.

همین مثال بالا را درنظر داشته باشید: اینکه تیری که به سمت قهرمان پرتاب شده از شاخه درختی اساطیری تراشیده شده است و آن را به زهری کشنده آغشته اند بر کیفیت رخداد تأثیر می‌گذارد، اینکه تیر درست به مرکز قلب قهرمان می‌خورد و او که فکر می‌کرده موجودی نامیراست، در لحظه عبور تیر از تنش، لحظه‌ای حیرت می‌کند، و، چون به او گفته بوده اند که وقتی بمیرد زمین و آسمان واژگون می‌شوند، همیشه با خودش فکر می‌کرده که جان دنیا به جانش بسته است، و بعدْ لحظه‌ای چشمانش تار می‌شوند و از روی اسب می‌افتد و می‌بیند که منظره پیشِ رو در چشمش می‌چرخد و زمین و آسمان واژگون می‌شوند و زمانی که به زمین می‌خورد لبخندی از روی استهزا بر لب می‌آورد. حالا ببینید که چطور درهم آمیزی این دو حالت داستان را کامل می‌کنند، درست مثل الیافی که یک پارچه کامل را شکل می‌دهند: یکی تار و دیگری پود.

این مقدمه نامقدمه برای این بود که برسیم به کارکرد پنجم دیالوگ: گفت وگوی شخصیت‌ها می‌تواند داستان را پیش ببرد. منظور ازپیش بردن داستان، در اینجا، همان حرکت طولی است. درعین حال، مدنظر داشته باشید که دیالوگ در حرکت عرضی روایت هم کارکرد زیادی دارد. این صحنه از داستان «یک مسئله موقت» از جومپا لاهیری را در نظر بیاورید. به خاطر تعمیرات، هرشب، در ساعت مشخصی، برق یک محله قطع می‌شود و زن وشوهری در موقعیت خاصی قرار می‌گیرند.

شوبا ناگهان گفت: «بیا همین کار را بکنیم.»
- چه کاری؟
- توی تاریکی یک چیزی برای همدیگر تعریف کنیم.
- مثلا چی؟ من که هیچ لطیفه‌ای بلد نیستم.
- نه، لطیفه نه.
شوبا یک دقیقه فکر کرد.
- چطور است چیزی را به همدیگر بگوییم که تابه حال نگفته ایم؟!» [۱]و به این ترتیب هردو، سرخوشانه، وارد یک بازی خطرناک می‌شوند.

دراصل، دیالوگ با این ویژگی همان کار عنصر قصه گویی را در داستان انجام می‌دهد. یک ایده بازیگوشانه ما را در بهت فرومی برد که «خب، بعدش چه اتفاقی می‌افتد؟» و با تمرکزی کشنده به حرف‌های شخصیت‌ها دقت می‌کنیم که ببینیم چه برگی از گذشته آن‌ها یا وجوه پنهان شخصیتشان رو می‌شود، اینکه آن‌ها در فلان واقعه یا بهمان تاریخ چه احساسی داشته اند و چطور جان سالم به دربرده اند تا یک روز، تلافی جویانه، آنچه را در سر داشته اند اجرا کنند.

- به آن‌ها بگو مرا نکشند، خوستینو! برو به آن‌ها بگو! محض رضای خدا! به آن‌ها بگو! از تو خواهش می‌کنم، محض رضای خدا، به آن‌ها بگویی!
- نمی‌توانم؛ آنجا گروهبانی هست که نمی‌خواهد چیزی از تو بشنود.
- کاری بکن به حرفت گوش بدهد! عقلت را کار بینداز و به او بگو که ترساندن من دیگر بس است! تو را به خدا، به او بگو!
-، اما نمی‌خواهند فقط تو را بترسانند؛ گمانم، راست راستی خیال دارند بکشندت. من هم نمی‌خواهم آنجا برگردم. [۲]

این شروع مرگبار در داستان «به آن‌ها بگو مرا نکشند» را ببینید. با هر دیالوگ، وجهی جدید از قضیه روشن می‌شود و موقعیت هولناک‌تر می‌شود. ادامه اش را بخوانید:
- یک دفعه دیگر برو! فقط یک دفعه برو ببین چه کار می‌توانی بکنی!
- نه؛ نمی‌خواهم بروم، چون، اگر بروم، می‌فهمند که پسر تو هستم. زیاد موی دماغشان بشوم، آخرش بو می‌برند که کی هستم و به سرشان می‌افتد که کلک مرا هم بکنند. بهتر است بگذاری ببینم چه پیش می‌آید.

این دیالوگ ساختاری پلکانی دارد. انگار با خواندن هر دیالوگ یک پله به سمت زیرزمینی مخوف و تاریک پایین‌تر می‌رویم و ماجرا بیشتر و بیشتر دهشتناک می‌شود. ببینید که خوان رولفو چطور با زیرکی تمام آرام آرام مشتش را برای مخاطب باز می‌کند و هربار فقط مقدار کمی از واقعه را روشن می‌کند، تا ما کنجکاوانه و قدم به قدم دنبالش کنیم و بفهمیم این ماجرا آخرش به کجا قرار است ختم بشود.

برای نوشتن دیالوگ‌هایی که در پیش بردن داستان مؤثرند، باید برگ برنده‌هایی داشته باشید که ازطریق گفت وگوی شخصیت‌ها با یکدیگر رو شوند و مسیر قصه را تغییر دهند، مثل اینکه یک حقیقت پنهان را رو کنند، اعترافی هولناک را به میان بکشند، یا هرچیز دیگری که برق از سر مخاطب بپراند.

- متوجه نمی‌شوید؟! هشت سال تمام نتوانسته ام این را به کسی بگویم، حتی به دوست هایم، به راج که ابدا! حتی بو هم نبرده است. خیال می‌کند هنوز هم عاشقش هستم. خب، چیزی ندارید بگویید؟
- در چه موردی؟

- درمورد همین موضوعی که الان برایتان تعریف کردم، درمورد راز من، و درمورد اینکه چه احساس بدی در من به وجود می‌آورد. وقتی به بچه هایم، به راج، نگاه می‌کنم، احساس بدی به من دست می‌دهد، همیشه. دچار وسوسه‌های شدیدی می‌شوم، آقای کاپاسی! که همه چیز را بیندازم دور. یک روز وسوسه شده بودم همه چیز را از پنجره پرت کنم بیرون: تلویزیون، بچه ها، همه چیز. به نظرتان غیرعادی نیست؟
آقای کاپاسی ساکت بود.

با احترام عمیق به کوبو آبه، نویسنده بزرگ ژاپنی.

--------

[۱]«یک مسئله موقتی» در «ترجمان دردها»، نوشته جومپا لاهیری، ترجمه مژده دقیقی، نشر هرمس.
[۲]«دشت سوزان»، نوشته خوان رولفو، ترجمه فرشته مولوی، نشر ققنوس.

گزارش خطا
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پربازدید
{*Start Google Analytics Code*} <-- End Google Analytics Code -->